سایه خشونت و هراس افگنی بر دامان دانشگاه های کشور
نوشته: نجیب الله آرمان
طبقِ معمُول با چشمان خواب آلود، صبحِ زود راهی دانشگاه شدم. همین که رسیدم استاد وارد صنف درسی شد. او که انسان مهربان و پُر تلاش است، همواره سعی میکند تا اندوختههای علمی خود را با ما از هر راه ممکن، شریکسازد گفت: “ای کاش در صنف تان پروجکتور می بود تا به جای تیوری، عملی درس میخواندید.” صحبت استاد ادامه داشت… یکی از مسؤولان دانشکده ما وارد صنف درسی شد، با زبان نرم گفت: “جوانان عزیز! قرار اطلاعیهی اداره، امروز شما باید فیس سمستر خود را پرداخت کنید و گرنه روزانه «50» افغانی جریمه میشوید تا که صحبت های او تکمیل شود، تعدادی از هم صنفانم انگشت انتقاد را بالا بردند و به برخی از مشکلات دانشگاه اشاره کرده و به برآورده شدن خواستهای شان تأکید کردند. نمایندهای دانشگاه همین که دید بچه ها آرام نمیشوند گفت: “برای فعلاً چه نیاز دارید؟ ” هم صنفانم گفتند که پروجکتور!
او که در کنار استاد، ایستاده بود به استاد نگاهی انداخت و گفت:”بروید به صنف زرهی” من، که در حال و هوای صنف خودم را گم کرده بودم همین که نام زره را شنیدم مُتعجب شدم و با خود گفتم دانشگاهها هم در وطن ما دارای صنف «زرهی» شده اند. خوب صحبت ها تمام شد و همه با هم بسوی صنف به اصطلاح زرهی حرکت کردیم. من، آخرین نفری بودم که از صنف بیرون شدم و روزه که شمهای راه گشتنم را آهسته تر ساخته بود، آرام آرام و کشان کشان راهی صنف زرهی شدم اما تا رسیدنم به صنف همصنفانم در را برویم بستند. من، تا حد توان از آخرین توان بدنم کار گرفتم و با مشکل دروازه ی به اصطلاح زرهی صنف زرهی را باز کردم. همین که وارد صنف شدم هم صنفانم برویم خندیدن و گفتند که توان باز کردن دروازه را نداری انگار که روزه باشی، چه میکنی در دانشگاه برو راحت بخواه در خانه ات. به هر حال همین که در چوکی نشستم و به چهار سوی خود نگاهی انداختم به در دیوارهای نقاط آسیب پذیر اش با آهن های سنگین پوشانیده شده بود و به حیث تدابیر امنیتی از سوی مسؤولان «زرهی» شده بود.
ما که از نعمت پروجکتور مدتی دور بودیم با علاقه مندی تمام گوش به گفتههای استاد سپردیم و استاد هم درس را ادامه میداد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای مهیب و ترسناکی به گوش رسید؛ ترس و بیم تمام وجودمان را فرا گرفته بود و بچهها گفتند حتمن باز جای در شهر انتحار و انفجار شده است. من، که از یک سو تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود و از سوی دیگر خوشحال به این بودم که جای ما امن است و شاید هیچ آسیبی به ما نرسد و هزار چند گپ داشت ذهنم را بخود میپیچاند، سرو صدا در درون صنف آرام شد و استاد همچنان به درس خود ادامه داد و بالاخره وقت درس همان روز به پایان رسید و همین که از صنف زرهی بیرون بر آمدیم در هوای تازه داشتیم نفس آرام میکشیدیم یکی از همصنفانمان همین که صدای ترسناک به گوش مان رسید خود را از صنف بیرون کشیده بود او کسی بود که همه روز من، را تا درب پیش خانهای ام همراهی میکرد. همین که ما را دید از صنف بیرون شدیم با لبخند بسوی ما آمد و گفت: ” بچهها می فامین صدا از چه بوده؟ ما گفتیم نخیر! “با دست خود سوی خانهای یکی از همسایههای در به دیوار دانشگاه اشاره کرد و گفت: «ماما مُختار که تکلیف معده داشت میخواست برای خود در گُل صبح غذا تهیه کند از قضا دیگ بُخارش در هوا دود شده است.”
یکی گفت : روزه شرمنده اش ساخته! دیگری گفت : خوب شده که دیگش کفیده! همه یکجا با هم خندیدیم و برای یک دیگر آرزوی موفقیت کرده، از پیش چشمان دوستان خود دور شدیم و تکتک مان از خدا سپاسگذاری کردیم که شکر رخداد دلخراسی رخ نداد است. اینجا باید خاطر نشان کرد که؛ جان گپ مانند، سکه دو رخ دارد. یکی اینکه در گُل صبح گل تهمت در دامن انتحاری با هم بستیم و دیگری خون و خشونت که حتی در دانشگاههای کشور هم سایه انداخته، مکانی که به باور من، میتواند تغییر کلی را برای آیندهای کشور، با استفاده از مفکوره های نسل نو، برای آغاز یک فصل نو؛ ایجاد کند. پس برماست که تا از فرصت های پیش آمده استفاده بکنیم. پروجکتور و فضای سبز و آرام را بهانهای برای درسها روز مرهی خویش نسازیم تا باشد به زود ترین فرصت مصدر خدمت برای مردم و جامعه خود باشیم.